×
اطلاعات تماس
سرویس ها
true
true

خبر فوری

false
false
true
سه یار غیر هم دبستانی!

 

دکتر محمدرفیع جلالی/ همه صندلی‌ها پر شده بودند.
اصرار داشت که سوار شود.
راننده که عمامه‌ای به سبک خراسانیان اصیل بر سر داشت،
وقتی اصرار جوان را دید،
چارپایه چوبی کنارش را نشان داد و گفت:
بیا بالا بنشین ور دست خودم.
مقصد نهائی خواف است!
هنوز به شریف‌آباد نرسیده بودند که راننده می‌پرسد:
خُب جوان برای چه می‌خواهی به خواف بروی؟
کسی را آنجا می‌شناسی؟
کار واجبی داری که اینهمه اصرار داشتی سوار شوی؟
و جوانک می‌گوید نه!
راننده بیشتر متعجب می‌شود و می‌پرسد:
پس می‌خواهی بروی خواف چه کار کنی؟
آنجا که چیزی برای دیدن ندارد.
وسط کویر است!
و جوانک می‌گوید: هیچ! می‌خواهم بروم آنجا را ببینم! فقط همین!

راننده جلوی یک قهوه‌خانه متوقف می‌شود تا گلويی تازه کنند.
دست جوان را هم می‌گیرد.
چای اول را که سر می‌کشند،
جوان شعری را زمزمه می‌کند!
گوش‌های راننده تیز می‌شود.
شعر زبان حال راننده و مسافران است و این جاده‌های خراب و خاکی!!
با این مضمون که چرا با این ‌همه ثروت باید جاده‌های ما این‌چنین باشد و وضع مردمان‌مان این‌گونه؟

راننده تعجب می‌کند.
آن‌چه این جوان می‌خواند،
نه شعر است و نه محاوره معمولی.
در عین اینکه قافیه ندارد ولی فکر می‌کنی شعر است!
سر و ته دارد و گوش‌نواز است!!
می‌پرسد این‌ها را کجا خواندی؟
و جوان می‌گوید:
از جایی نخواندم؛
خودم سروده‌ام!!

یعنی این‌ها شعر بود؟
و جوان جواب می‌دهد بله به این‌ها می گویند شعرنو!

قشنگ است! نشنیده بودم. راننده خیلی از جوانک خوشش می‌آید.
وقتی به خواف رسیدند راننده پرسید:
خب ببینم! در خواف کجا می‌خواهی بمانی؟
اینجا مسافرخانه‌ای چیزی ندارد.
جوانک می‌گوید: نمی‌دانم. بالاخره یک جائی پیدا می‌شود.
خدا بزرگ است.
راننده می‌گوید: باید بیایی خانه خودمان.
بد نمی‌گذرد.
به منزل راننده می‌روند.
همین‌طور که دارند حرف می‌زنند،
از خستگی به خواب فرو می‌روند.
زمانی بیدار می‌شوند که اهل خانه دارند سور و سات شام را آماده می‌کنند.
بعد از شام راننده اشاره‌ای به پستوی خانه کرده و با سر اشاره‌ای به بچه‌ها می‌کند.
به درون پستو می‌روند و اندکی بعد با یک بسته دراز، پیچیده در یک پارچه قلم‌کاری شده باز می‌گردند.
بسته را جلوی راننده می‌گذارند.
راننده به آرامی و با احترام بسته را باز می‌کند.
حالا نوبت جوان است که متعجب شود.
داخل بسته یک دو تار است.
راننده دست چپش را سوی کوک دو تار می‌برد و با ناخن‌های دست راست بر سیم‌ها زخمه‌ای چند می‌زند.
پس از چند بار بالاخره مطمئن می‌شود که ساز کوک است؛
می‌نوازد و سپس می‌خواند:

نوائی، نوائی، نوائی، نوائی
همه با وفایند،
تو گل بی‌وفایی
الهی بر افتد نشان جدایی

تازه اینجاست که جوان از بهت بیرون می‌آید و بی‌اختیار دست می‌اندازد به گردن راننده و او را بوسه باران می‌کند!
آن راننده عثمان محمدپرست
(نوازنده بزرگ خراسان) است و آن جوان هم مجتبی کاشانی شاعر و مدرسه ساز بزرگ سال‌های بعد!

در همان خواف بود که پیوند میان عثمان و مجتبی شکل گرفت.
این دو یار و در کنار یار دیگرشان،
پدر عکاسی نوین و سلطان عکاسی طبیعت ایران،
زنده‌یاد نیکول فریدنی،
بنیادی را بنا نهادند که بعدها به جامعه یاوری فرهنگی معروف گشت و کارش ابتدا دادن خدمات درمانی و بعدها مدرسه‌سازی برای مناطق بسیار محروم جنوب خراسان بود.

این تشکل در زمان حیات کاشانی بیش از ۲۰۰ مجتمع آموزشی ساخت،
ولی با مرگ مجتبی به پایان نرسید و تاکنون ۹۰۰ مدرسه ساخته است.
در قسمتی از وصیت‌نامه کاشانی آمده:
«من کاری نتوانستم برای مردم انجام دهم،
حاصل عمر من برای ملتم و کشورم ۲۰۰ مجتمع آموزشی است که با پول مردم و دوستانم در انجمن یاوری ساختم و شش کتاب شعر که برای مردم و به عشق آن‌ها سروده‌ام».

شعر و شعور مجتبی کاشانی و دو تار عثمان در کنار تصاویر نیکول در معرفی فقر و مسکنت در روستاهای جنوب خراسان و اثرات مثبت مدرسه‌سازی،
توانست جامعه یاوری فرهنگی را به کمال برساند.

مجتبی کاشانی شیعه
عثمان محمد پرست سنی
و نیکول فریدنی ارمنی بود

درس برای ما:

۱- عثمان هیچگاه برای نواختن موسیقی پول نگرفت و اگر پولی گرفت صرف کار خیر و مدرسه‌سازی کرد.
ما کدام توانمندی‌مان را وقف بسط نیکویی و خلق زیبایی و نشر دانایی می‌کنیم؟

۲- در نگاه اول همه ما فکر می‌کنیم این دیدار (مجتبی و عثمان) یک اتفاق تصادفی بوده است.
اما در این جهان هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست!
اگر اندیشه خیری در وجود ما باشد دیر یا زود درها گشوده می شود.

۳- این سه یار غیر هم دبستانی ،
شاگرد سه مکتب مختلف بوده اندکه جهان را مطلوب تر کردند و جانشان متعالی تر شد .

false
false
false
false

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد